در بی‌رحمی ساعت زمان
در تیرگی شب بي امان 
باز سایه‌ها سیاه‌تر از هوای شب شده
سردی خاطرات شهر سردشت سردتر گشته 
از شدت درد آن واقعه دلم یخ بسته
 سردی این خاطرات به گمانم از نیافتن سايه‌های روشن گم شده است 
در سالروز آن واقعه‌ی جانسوز باز بغض در سینه آمیخت 
نفس، در جمجمه‌ی یاران از دست رفته لرزید 
آیا صدای شکستن پنجره‌ی روی دیوار را کسی نشنید؟
این همه سکوت کاشته شده در دل خاک را کسی ندید؟
با گذشت زمان از این التهاب
 امروز باید به سایه‌های زیبای
 گم شده‌ی شهر رسید.
باید دوباره در این شهر چرخی زنم:
تا آن سایه‌های را که پشت پنجره‌ی خانه‌ها محبوس شده و مجروح مانده ...
صدا زنم: 
ای مجروح‌تر از مجروح
ای خسته بر پنجره‌ی بسته نشسته 
پنجره‌ای که جزء بر غم باز نگشت
ای بى‌گناهان دشت سردشت
در طلب مهر بی‌گناهيتان رنگ خواهم گرفت 
رنگی از همدردی با ناله‌های دلگيرتان
رنگی از رطوبت عشق که شیون سرنوشت سردشت را به فریاد می‌طلبد.
به حرمت عاشقان گلگون شده شبیه، باران خواهم گریست.
تا که شب تار به سحر رسد
تا سالروز خاطرات را چو پیچک غمبار بر تن دیوار شهر رسم کرد. 
طرحی از صلح و آ شتي زد
تا آوازه‌ی بلند این شهر 
 بیان تیغه‌ای از آفتاب سوزناک برای جهانیان گردد.
برای غمگینی غنچه‌های چیده شده‌ی هيروشیما و حلبچه 
جای پای صلح و آشتی را برای غریبانه بودن آن عزیزان در زمان ضرب کرد. 
تا يادشان برای همیشه سبز بماند...